خطاط امروز, خطنویس است. خوشنویس نیست. خوشنویسِ دیروز، مجذوب و اهل حال بود. فانی و درویش بود. از خود گذشته بود. زمانهی ما درویش ندارد، فانی که هیچ. خوشنویس دیروز از یار و خویش و رفیق میبرید و گوشه انزوا نشیمن میکرد. و چون آشنای دل بود، میدانست «که صفای خط از صفای دل است». پس با نفسِ بد جدل میکرد. خطنویس امروز طاقت محنت ندارد. با خوشنویس دیروز شوق به مشق بود. و این شوق آنقدر بود که شبهای تابستان از اول شب تا صباح در مهتاب نشسته مشق جلی میکرد. خطنویس این روزگار را ریاضت برازنده نیست!
یاقوت هر ماهی دو مُصحف تمام مینمود. مولانای معروف یک روزه چهارصد هزار و پانصد بیت در کمال لطافت و نزاکت تمام نمود.
و خطاط پیشین به خط مهر میورزید. با حرفه یکی میشد. کمال خود در کمال حِرفت خود میجست. در کتابت هر حرفی پخته میآمد، چیزی از خامی کاتب میکاست. اگر نزول مجازی و قوت و سطح و ضعف در حرف «ک» کمال صورت مییافت، ذوق کاتب شنیده میشد: کافی نوشتهام که به تمام عالم میارزد.
خوشنویسان دیروز از نزدیکان شعر بودند و خود چه بسا شعری میسرودهاند. سازی مینواختهاند. آوازی سر میدادهاند. دانش و ادب میآموختهاند. حافظ قرآن بودهاند.
و از همه بالاتر, باری به دوش خط بود، کتابت کاری بود میان کارها. سرگرمی نبود. خط در متن زندگی نشسته بود. خود جای خود پُر میکرد. به سردر خانه جلا میداد. رونق هویت میشد. بر سنگ مرمر حوض مینشست تا از زیر آب، حرفی به صفای آب را توتیای چشم تماشاگرِ سر به زیر کند. بر پیش طاق عمارت, کتیبه میشد. و باران اشارات بر سر اهل عمارت میریخت تا از غبار عادت به درآیند. کتابه میشد بر گنبد مسجد, بر خشت و آجر پوشش راز میکشید. نگاه خاکی را به بالا میکشاند. حریم عبادت را در حریم معنی میگرفت. نوشته میشد بر سنگ مزار. تاریخچهای باشد به حرمت خاک و دعوتی به ترک.
خط در کتاب بود، به صفحهی کاغذ بود: پیک مفاهیم بود و رسول معانی. و با خط رسالتی والاتر بود: محل کلام آسمانی بود. قرآن را به بر داشت.
به روزگار ما خطاطی سرگرمی است. بر پیشانی خط طراوت اکنون نیست. غبار خستهی سنت است. با خط نه کتابی میکنند, نه کتابهای. خط رمز عبادت ندارد. چون کتابت مونس طاعت نیست. خط نه از سر نیازی به هم میرسد، نه در پی دردی، نه از زیادت شوری...